September 20, 2007

سردرگمی

مخم ديگه گوزيده

اين چند وقت توي آرامش مطلق بودم

رفتم با نوشين خداحافظي کردم

بعدش زنگ زد و زد زير گريه

که من ناراحتم و دوباره ميخوام ببينمت ,گفتم خوب

پنج شنبه پيش سرما خورده بودم , گفت مياد خونه

گفتم سرما خوردم , رفتيم بيرون راه رفتيم

بعدش دوباره دردسرم شروع شد , نه يک بار که يک عالمه

نوسانات احساسي , عدم توانايي در تصميم گيري

يک هفته تمام باهام بازي کرد , آخرش 3 ساعت بعد از اينکه

قرار بود بياد خونه ام , زنگ زده ميگه من نميتونم با خودم کنار بيام

ديگه نميتونم اين رفتار رو تحمل کنم , از بازيچه کسي شدن بدم مياد

مسخره ام کرده . فکر ميکنه چه خبره

الان به شدت احتياج به دوست دختر دارم

کسي که يک مقدار کمتر از بقيه خودخواه باشه

اون روز که دلم درد ميکرد عين خيالش هم نبود , اون روز که

از پادرد داشتم ميمردم چکار مرد برام؟

من ميترسم , من ميترسم , من ميترسم . از همون اول بايد ميرفتم سراغ يکي ديگه

از همون اولش ميترسيد , ديوونه شدم ديگه

ترتيبم رو داد از بس تغيير عقيده داد

ولي هنوز 20 درصد اينا ميخوامش , فردا ميرم پيش خضرا ببينم چکار کنم

 

No comments: