February 12, 2008

زندگی

خيلي وقته هيچ چيز ننوشتم . الان يک ماهه رفتم سر کار و اونجا بهم خوش ميگذره . بچه هاي خوبي هم اونجا هستن . دختراش هم خوبن و قابل حرف زدن هستن . بالاخره فهميدم مشکلم کجاست .بعد از خوندن کتاب "بازي" رفتم سراغ اطلاعات خيلي زيادي که طرف داده بود . يک ماه تموم فقط اطلاعات جمع کردم , هنوز هم تموم نشده ولي الان فهميدم که مشکل بزرگ من عدم کنترل انرژي و قصدمه . خيلي نظرات متفاوت خوندم تا در تهايت گرفتم که "بازي" چه معنايي داره . دخترا چه طوري هستن و چه طوري ميشه جذبشون کني . آدمهاي دور و برم رو که ميبينم ميفهمم که چه پيشرفتي کردم توي زندگيم . البته گام اصلي هنوز مونده . اون هم خودمم . بعد از اين همه ور رفتن وقتي فهميدم که دختر رو براي اين ميخواستم که من رو کامل کنه و فهميدم که من بايد خودم کامل باشم . ديگه نگاهم به دختر مثل قبل نيست . اگر تونست توي معيارهاي من قبول بشه اجازه ميدم که باهام باشه وگرنه امکان نداره وقتم و انرژي روحي و جسميم رو براش تلف کنم . تازع دارم درک ميکنم . در نهايت اون چيزي که بايد دنبالش باشم دختر نيست. هر چند هنوز حس ميکنم کاملا از اين مرحله رد نشدم ولي به هر حال بايد اين مرحله رو هم رد ميکردم (يا بکنم ) تا معناي زندگيم برام مشخص تر بشه .