بالاخره
بالاخره آزاد شدم
استانبول که بودم , يک خانواده بود که از آنکارا باهاشون اومده بودم . يک رابطه اي شکل گرفته بود
که من تقريبا آويزون اينا شده بودم . نه اينکه بخوام , ولي خودشون اينطوري رفتار کردن
به تدريج رابطه هه يک طوري شد که خودم ديگه خوشم نميومد . احساس فرزند خوندگي ميکردم
اونم يکي مثل جين اير.
2 3 روز مونده به برگشت , من با اينا رفته بودم بيرون . بعد پسرشون اومد گفت که خواهرم دوست نداره
تو رو همراه ما ببينه , منو ميگي يکهو فلنگ رو بستم و در رفتم , يعني همون آزاد شدگي که دارم ميگم
اونجا ديگه خودم بودم و خودم , مثل عقابي که وقتي بالش رو باز ميکنه تازه ميفهمه چقدر ميتونه پرواز
کنه و هر جا ميخواد بره . يکهو شروع کردم به کشف شهر و اينور و اونور رفتن , خلاصه اون موقع
خيلي بهم خوش گذشت تازه فهميدم که اگر يک کشور خارجي باشم هيچ وقت به مشکل بر نميخورم
چون آدمها رو ميشناسم , رابطه برقرار کردن با همه آدمها رو بلدم , خوب هم بلدم
اين سري که داشتم با داوود حرف ميزدم سر قضيه اين بود که ميگفتم نوشين به من توجه نميکنه
من نياز دارم که يک نفر بهم توجه کنه و اين حرفها . برگشت گفت که هيچ کس بهت توجه نميکنه , اگر
يکي اين کارو بکنه بدون اين که چيزي بخواد .اون بابا و مامانت هستن , چون مدل رابطه اتون با همه
آدمها فرق ميکنه . داداش و خواهر آدم هم اين کارو براي آدم نميکنن
هميشه اين رو ميدونستم , ولي لحظه اي که به اين رسيدم و احساسش کردم که خودم تنهاي تنها هستم و
هيچ س نيست که بخواد بدون گرفتن چيزي کاري براي من انجام بده . اونجا بود که آزاد شدم
يکهو مثل فرفره شروع کردم به فعاليت و غيره
برنامه ريزي کردن براي آينده بلند مدت هميشه شبيه رويا ميمونه , اون چيزي که ميشه براش برنامه ريزي
کرد فقط حداکثر يک ماه آينده هست . تازه اکثر موارد يک هفته خيلي بهتر جواب ميده
الان دارم اين کارو ميکنم .
احساس خوبي دارم , وقتي بتونم اين احساس رو دائمي کنم ديگه از اين نوع مشکلات نخواهم داشت .