November 23, 2007

بالاخره

بالاخره آزاد شدم

استانبول که بودم , يک خانواده بود که از آنکارا باهاشون اومده بودم . يک رابطه اي شکل گرفته بود

که من تقريبا آويزون اينا شده بودم . نه اينکه بخوام , ولي خودشون اينطوري رفتار کردن

به تدريج رابطه هه يک طوري شد که خودم ديگه خوشم نميومد . احساس فرزند خوندگي ميکردم

اونم يکي مثل جين اير.

2 3 روز مونده به برگشت , من با اينا رفته بودم بيرون . بعد پسرشون اومد گفت که خواهرم دوست نداره

تو رو همراه ما ببينه , منو ميگي يکهو فلنگ رو بستم و در رفتم , يعني همون آزاد شدگي که دارم ميگم

اونجا ديگه خودم بودم و خودم , مثل عقابي که وقتي بالش رو باز ميکنه تازه ميفهمه چقدر ميتونه پرواز

کنه و هر جا ميخواد بره . يکهو شروع کردم به کشف شهر و اينور و اونور رفتن , خلاصه اون موقع

خيلي بهم خوش گذشت تازه فهميدم که اگر يک کشور خارجي باشم هيچ وقت به مشکل بر نميخورم

چون آدمها رو ميشناسم , رابطه برقرار کردن با همه آدمها رو بلدم , خوب هم بلدم

اين سري که داشتم با داوود حرف ميزدم سر قضيه اين بود که ميگفتم نوشين به من توجه نميکنه

من نياز دارم که يک نفر بهم توجه کنه و اين حرفها . برگشت گفت که هيچ کس بهت توجه نميکنه , اگر

يکي اين کارو بکنه بدون اين که چيزي بخواد .اون بابا و مامانت هستن , چون مدل رابطه اتون با همه

آدمها فرق ميکنه . داداش و خواهر آدم هم اين کارو براي آدم نميکنن

هميشه اين رو ميدونستم , ولي لحظه اي که به اين رسيدم و احساسش کردم که خودم تنهاي تنها هستم و

هيچ س نيست که بخواد بدون گرفتن چيزي کاري براي من انجام بده . اونجا بود که آزاد شدم

يکهو مثل فرفره شروع کردم به فعاليت  و غيره

برنامه ريزي کردن براي آينده بلند مدت هميشه شبيه رويا ميمونه , اون چيزي که ميشه براش برنامه ريزي

کرد فقط حداکثر يک ماه آينده هست . تازه اکثر موارد يک هفته خيلي بهتر جواب ميده

الان دارم اين کارو ميکنم .

احساس خوبي دارم , وقتي بتونم اين احساس رو دائمي کنم ديگه از اين نوع مشکلات نخواهم داشت .

 

 

November 19, 2007

روزگار

اين چند وقت خيلي جالب بوده برام . با نوشين به هم زدنم , کار کردنم

همه چي . بعد از کلي فکر کردن به اين نتيجه رسيدم که زندگي يک بعدي داشتم

اين همه مدت , کار نکردن و توي خونه خوابيدن و خوردن از يک طرف

وابسته شدن به دختر و سکس و اين چيزا از اون يکي طرف باعث شده بود

احساس رضايت از خودم نداشته باشم. عدم احساس رضايت هم خودش شده

 يک دردسر گنده .  داشتم

با داوود حرف ميزدم ميگفت نبايد هيچ کسي رو توي زندگيت راه بدي

زندگي مثل آمريکائي ها , حول کار بنا شده باشه و تفريحت هم سر جاش باشه

اينکه بايد هميشه چند تا دوست دختر داشته باشي تا هيچ وقت سکس خونت پايين نياد

الان که دارم نگاه ميکنم , ميبينم دخترا فقط براي پول ميخوانت , البته اگر بخوان

باهات بمونن .اگر داشته باشي اونا نميرن , رفتنشون سخت ميشه . البته پول تنها نيست

اگر زندگي داشته باشي براي خودت همه ميمونن باهات وگرنه براي يک رابطه کوتاه مدت

مشکلي نيست که هر جوري ميخواي باشي.

عامل دومو اصل قضيه اينه که اگر زندگي داشته باشي براي خودت ديگه نيازي

 به دختر نداري . يعني اصولا نيازي حس نميکني که باهاشون بموني يا نه

ولي جذابيت داشتن ربطي به زندگي داشتن نداره , اين دو تا کاملا از هم مجزا هستن

هر دوتاشون رو داشته باشي ميتوني بگي دختر باز ماهري هستي

الان يک مقدار حس دل تنگي براش دارم , به هر حال در مجموع آدم خوبي بوده باهام

هر چند اون هم مثل همه دختراي ديگه انتظار داره من زندگي داشته باشم

هيچ دختري , حتي هيچ پسري با يک علاف که باباش بهش پول بده نميمونه

خودم هم فکر ميکنم ميبينم احمقانه است اگر با يک رفيق آويزون به درد نخور

بخوام بمونم. درسته که براي عشق و حال خوبه . ولي فقط براي همين

تازه کسي که مودش همش پايين باشه مطمئنا حس آدم رو خراب ميکنه

وقت براي دختر بازي و کار و همه چيز هست . ولي نبايد همه رو گذاشت کنار

تا فقط به يکي برسي . من هميشه اين کارو کردم . به يک کار رسيدم و بقيه

رو بيخيال . الان که تجبره همه رو دارم فکر کنم بتونم با برنامه ريزي همه رو

با هم هندل کنم .

دمم گرم.

November 12, 2007

emotions

نميدونم با احساساتم چطوري کنار بيام

چطوري ميشه يک نفر رو فراموش کرد؟

جالب اينجاست که هر وقت جدا شدم ازش دوباره خودم بيشتر خواستم

برم دنبالش . مثل اعتياد ميمونه

به نظرم فقط يک راه داره , هموني که داوود ميگه

بايد اينقدر با آدمهاي مختلف باشم که وقت نکنم وابستگيم رو حس کنم

زمانه نشونم داده که همه مثل هم هستن

با برخي تفاوتها . الان بيشتر از همه چيز نيازمند کار هستم

دارم ميبينم که شکل اعتيادم از حالتي به حالت ديگه تغيير ميکنه

بايد براش چاره اي پيدا کنم.

همين

الان يک چيز ديگه فهميدم , تا اعتيادم رو درمان نکنم نميتونم مراحل

بعدي رو طي کنم .

November 05, 2007

خودم

خيلي خوبه که اينجا دارم مينويسم

چند وقتي ميشه که چيزي ننوشتم . نوروفيدبک من تموم شد

حالت ذهنيم خيلي خوب شده

فقط اين دماغ کوفتي مونده . داوود گفت که علت خواب آلودگي مفرط من

گرفتگي دماغ من ميباشد . اگر بتونم تا آخر آذر حتما عمل ميکنم

يک تغيير جالب توي من اتفاق افتاده

از اينکه بخوام يکي ديگه رو ترک کنم خيلي احساس بدي ندارم

خودم هم ميدونم که اين احساس بد ربطي به علاقه داشتن يا نداشتم به

طرف نداره . اتفاقا الان دارم ميبينم که اين طوري شايد راحت تر بتونم

تصميم بگيرم که باهاش بمونم يا نه

لينک اينجا رو هم پاک کردم

دوباره ميرم سراغ فارکس , مطمئنم

هر چي مبارزه سخت تر باشه , مرد قويتر ميشه

خيلي وقته که احساس خوبي که نسبت به خودم دارم از بين نرفته

مثلا اينکه الان اون احساسات شديد خشن قديمي رو ندارم

اعتماد به نفسم دوباره اومده سر جاش

ميشه گفت بيشتر از گذشته

فقط و فقط مونده

پول