يك عدد شعر
به كه بايد دل بست؟
به كه شايد دل بست؟
سينه ها جاي محبت، همه از كينه پر است.
هيچكس نيست كه فرياد پر از مهر تو را ـگرم، پاسخ گويد
نيست يكتن كه در اين راه غم آلوده عمر ـقدمي، راه محبت پويد
***
خط پيشاني هر جمع، خط تنهائيست
همه گلچين گل امروزند ـدر نگاه من و تو حسرت بيفردائيست.
***
به كه بايد دل بست؟
به كه شايد دل بست؟
نقش هر خنده كه بر روي لبي ميشكفد ـنقشه يي شيطانيست
در نگاهي كه تو را وسوسه عشق دهد ـحيله پنهانيست.
***
زير لب زمزمه شادي مردم برخاست ـهر كجا مرد توانائي بر خاك نشست
پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـهر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شكست
به كه بايد دل بست؟
به كه شايد دل بست؟
***
خنده ها ميشكفد بر لبها ـتا كه اشكي شكفد بر سر مژگان كسي
همه بر درد كسان مينگرند ـليك دستي نبرند از پي درمان كسي
***
از وفا نام مبر، آنكه وفاخوست، كجاست؟
ريشه عشق، فسرد
واژه دوست، گريخت
سخن از دوست مگو، عشق كجا ؟ دوست كجاست؟
***
دست گرمي كه زمهر ـبفشارد دستت ـدر همه شهر مجوي
گل اگر در دل باغ ـبر تو لبخند زند ـبنگرش، ليك مبوي
لب گرمي كه ز عشق ـننشيند بلبت ـبه همه عمر، مخواه
سخني كز سر راز ـزده در جانت چنگ
ـبلبت نيز، مگو
***
چاه هم با من و تو بيگانه است
ني صد بند برون آيد از آن، راز تو را فاش كند
درد دل گر بسر چاه كني
خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند
گر شبي از سر غم آه كني. آه
***
درد اگر سينه شكافد، نفسي بانگ مزن
درد خود را به دل چاه مگو
استخوان تو اگر آب كند آتش غم
ـآب شو، « آه » مگو. اي
***
ديده بر دوز بدين بام بلندمهر و مه را بنگر
سكه زرد و سپيدي كه به سقف فلك است
سكه نيرنگ است
سكه اي بهر فريب من و تست
سكه صد رنگ است
***
ما همه كودك خرديم و همين زال فلك
با چنين سكه زرد ـو همين سكه سيمين سپيد ـميفريبد ما را
هر زمان ديده ام اين گنبد خضراي بلند ـ
گفته ام با دل خويش:مزرع سبز فلك ديدم و بس نيرنگش
نتوانم كه گريزم نفسي از چنگش
آسمان با من و ما بيگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا بيگانه« خويش » در راه نفاق ـ
اي « دوست » در كار فريب ـ
اي « آشنا » بيگانه اي
***
شاخه عشق، شكست
آهوي مهر، گريخت
تار پيوند، گسس
تبه كه بايد دل بست؟
به كه شايد دل بست؟
2 comments:
Your are Excellent. And so is your site! Keep up the good work. Bookmarked.
»
Hi! Just want to say what a nice site. Bye, see you soon.
»
Post a Comment