September 29, 2007

جدائی

بالاخره از نوشین جدا شدم . خدا پدر و مادرش رو بیامرزه که برگشت

گفت که چه مشکلی داشته . هرچند خودم حس کردم که چی شده . تمام

چیزهایی که در باره رابطه و اینا میگن درسته . از دم درسته

من تا وقتی که نتونستم از نظر روحی روانی تثبیت بشم نمیتونم هیچ دختری

 رو نگر دارم . جذابیتم رو کلا براش از دست دادم

خدائیش چقدر من غر زدم بهش . چقدر گیر الکی دادم بهش . دیگه کم مونده بود

التماسش کنم . از این نقطه ضعف بزرگتر دیگه وجود نداره

همش دنبالش میدویدم که تو را به خدا به من توجه کن . از همون اولش اگر سر کار میرفتم

خیلی از مشکلاتم حل میشد . ولی یک خوبی داره . اونم اینه که بعدا میتونم دوباره تست

کنم که باهاش رفیق بشم . دیگه نباید نقطه ضعفی نشون بدم

باز خوبه دیشب نکته های حرفهاش رو فهمیدم . گفت من که سریع نمیخوام برم با کسی دوست بشم

در صورتی که قبلش گفته بود من میخوام تنها بمونم

یک نکته دیگه هم که گفت این بود که من شده مثل بقیه پسرهای دانشگاهشون

میدونی یعنی چی؟ این خیلی نکته توشه . یعنی دیدی که زنها به ما دارن

هم دلتنگم هم خوشحالم . بالاخره میدونم این هم راه حل داره . باید با یک سری دختر دیگه

بگردم . اون مرد بودگی و استادی رو حفظ بشم . نروفیدبک و روانشناس رو هم ادامه بدم

اینطوری میشه که میتونم موفق باشم .

اول از همه هم  باید مشکل وابستگی رو حل کنم

September 21, 2007

blog

این رو توی 360 گذاشته بودم

ولی فکر نمی کنم بیان احساسات مناسب اونجا باشه

I can't stand it anymore, living at the verge.
the frustration is overwhelming
why there is no good girl remaining?

Why they assess you on your wealth here?
I am thinking of reviewing the percentage of cool, healthy women.
Actually, there are none.
This is something about deciding behavior .
P.S:
I am done being trifled. The worst feeling in life

Is when you find out you've been played all along.

I love to be free like a bird, flee into the air

P.P.S:

It's 1:00 AM Friday

It's so funny and subtle indeed how I feel great and happy already

I must have changed so heavily so far

This is how hard effort pays back

I am proud of me

Bingo for me

 

September 20, 2007

سردرگمی

مخم ديگه گوزيده

اين چند وقت توي آرامش مطلق بودم

رفتم با نوشين خداحافظي کردم

بعدش زنگ زد و زد زير گريه

که من ناراحتم و دوباره ميخوام ببينمت ,گفتم خوب

پنج شنبه پيش سرما خورده بودم , گفت مياد خونه

گفتم سرما خوردم , رفتيم بيرون راه رفتيم

بعدش دوباره دردسرم شروع شد , نه يک بار که يک عالمه

نوسانات احساسي , عدم توانايي در تصميم گيري

يک هفته تمام باهام بازي کرد , آخرش 3 ساعت بعد از اينکه

قرار بود بياد خونه ام , زنگ زده ميگه من نميتونم با خودم کنار بيام

ديگه نميتونم اين رفتار رو تحمل کنم , از بازيچه کسي شدن بدم مياد

مسخره ام کرده . فکر ميکنه چه خبره

الان به شدت احتياج به دوست دختر دارم

کسي که يک مقدار کمتر از بقيه خودخواه باشه

اون روز که دلم درد ميکرد عين خيالش هم نبود , اون روز که

از پادرد داشتم ميمردم چکار مرد برام؟

من ميترسم , من ميترسم , من ميترسم . از همون اول بايد ميرفتم سراغ يکي ديگه

از همون اولش ميترسيد , ديوونه شدم ديگه

ترتيبم رو داد از بس تغيير عقيده داد

ولي هنوز 20 درصد اينا ميخوامش , فردا ميرم پيش خضرا ببينم چکار کنم